اين همه تصادف و اتفاق ميسوزد. امروز دختري در بار ديدم با موهاي که از پشت بسته بود. بعد بدون مقدمه کنارم ايستاد و مرا به شام دعوت کرد. دختري تصادفي که در تقدير من قرار گرفت. خوب که نگاهش کردم انگاري او را ميشناختم. کجا!؟ نميدانم. شايد در زندگي قبليم در کوچه پس کوچه هاي بِنارس به هم رسيده بوديم و من کوزه آبش را پر کرده بودم. بعد لبخندي بهم زده بوديم با اينکه ميدانستم کسي در زندگي خود دارد. او را حق خودم ميدانستم. او کوزهاش را گرفت و براي هميشه دور شد. دور، دور شام در سکوت زير نورهاي کم رنگ در رستوران نيلوفر آبي با موزيک فلامينگو صرف شد. تمام مدت داشتم به اين فکر ميکردم اگر پيشنهاد رقص بدهد قبول کنم يا نه. احمقانه به نظر ميرسد. ميدانم احمقانه است. بعد يادم آمد حتي اسمش را نميدانم. و تا لحظهاي که او را سوار تاکسي کردم باز هم نميدانستم اسمش چيست. و اين را به فال نيک گرفتم که هستند کساني بدون اينکه تو را و گذشتهات را بدانند ميخواهند تنها ساعتي با تو باشند.
درباره این سایت